خواب
ساعت ديواري خميازه اي کشيد و براي رفع خستگي دستهايش را از هم
باز کرد . ساعت يک و پنجاه دقيقه ي بامداد بود . خودکار هم خسته
بود اما تا خواست خميازه بکشد چند بار پشت سر هم بر روي صفحه ي
کاغذ تکانش داد تا خواب از سرش بپرد و خودش کار کند والا با بخار
بدبوي نفسش وادارش ميکرد رنگ بالا بياورد . جزوه هايش را که بي
صبرانه منتظر بودند به کلاسور گرم و نرمش برگردند و يک دل سير
بخوابند را از روي ميز برداشت و ترجيح داد براي آرامش بيشتر به
تخت خوابش نقل مکان کند . چشمانش با حسرت به ساعت خيره شدند ،
چقدر دلشان مي خواست براي ساعتي گشتي در شهر خواب بزنند و بجاي
جزوات معادلات هر آنچه دلشان مي خواست ببينند اما فعلا مأمور
بودند و مجبور . راديوي جيبي اش را روشن کرد و کنار جزوهايش
گذاشت . راديو که چرتش پاره شده بود بعد از چند ثانيه غر زدن ،
مبهم و گيج و گم موجش را ميزان کرد و شروع به خواندن تصنيفي
کرد..انگشتانش بي اختيار شروع به شمردن ساعاتي کردند که لحاف را
تا سرش بالا نکشيده بودند ... بيست و چند ساعتي مي شد و چقدر در
زمستان خوابيدن ، مزه ي باقالي پخته ي گرم ِ آويشن زده ميداد .
به آرامي پشتش را به ديواري که تختش را پناه داده بود تکيه داد .
سرما از ديوار به ستون فقراتش هجوم آورد ،اين موضوع دليل موجهي
براي پيچاندن لحاف گرم به دورش شد . پلک هايش آني عاشقانه يکديگر
را در آغوش کشيدند اما غيرتش در اين زمستان سرد زودهنگام جوانه
داد و آن دو را بسختي از يکديگر جدا کرد . دل ِ مردم چشمانش از
تماشاي اين صحنه به خون نشست . پلک هايش مي لرزيدند و اعداد و
فرمول ها بشکل احمقانه اي در اين شرايط قايم باشک بازيشان گرفته
بود . موافقت همگي براي بازي اعلام شد و بازي شروع شد . هر جاي
معادلات قايم مي شد پيدايش مي کردند و حالا نوبت او بود چشم
بگذارد...و گذاشت. چشم گذاشت و زمان گذشت و خواب فارغ از چشم
نگران ساعت او را در آغوش کشيد .. |