ندا کشاورز

   

 

 

 

خواب
ساعت ديواري خميازه اي کشيد و براي رفع خستگي دستهايش را از هم باز کرد . ساعت يک و پنجاه دقيقه ي بامداد بود . خودکار هم خسته بود اما تا خواست خميازه بکشد چند بار پشت سر هم بر روي صفحه ي کاغذ تکانش داد تا خواب از سرش بپرد و خودش کار کند والا با بخار بدبوي نفسش وادارش ميکرد رنگ بالا بياورد . جزوه هايش را که بي صبرانه منتظر بودند به کلاسور گرم و نرمش برگردند و يک دل سير بخوابند را از روي ميز برداشت و ترجيح داد براي آرامش بيشتر به تخت خوابش نقل مکان کند . چشمانش با حسرت به ساعت خيره شدند ، چقدر دلشان مي خواست براي ساعتي گشتي در شهر خواب بزنند و بجاي جزوات معادلات هر آنچه دلشان مي خواست ببينند اما فعلا مأمور بودند و مجبور . راديوي جيبي اش را روشن کرد و کنار جزوهايش گذاشت . راديو که چرتش پاره شده بود بعد از چند ثانيه غر زدن ، مبهم و گيج و گم موجش را ميزان کرد و شروع به خواندن تصنيفي کرد..انگشتانش بي اختيار شروع به شمردن ساعاتي کردند که لحاف را تا سرش بالا نکشيده بودند ... بيست و چند ساعتي مي شد و چقدر در زمستان خوابيدن ، مزه ي باقالي پخته ي گرم ِ آويشن زده ميداد . به آرامي پشتش را به ديواري که تختش را پناه داده بود تکيه داد . سرما از ديوار به ستون فقراتش هجوم آورد ،اين موضوع دليل موجهي براي پيچاندن لحاف گرم به دورش شد . پلک هايش آني عاشقانه يکديگر را در آغوش کشيدند اما غيرتش در اين زمستان سرد زودهنگام جوانه داد و آن دو را بسختي از يکديگر جدا کرد . دل ِ مردم چشمانش از تماشاي اين صحنه به خون نشست . پلک هايش مي لرزيدند و اعداد و فرمول ها بشکل احمقانه اي در اين شرايط قايم باشک بازيشان گرفته بود . موافقت همگي براي بازي اعلام شد و بازي شروع شد . هر جاي معادلات قايم مي شد پيدايش مي کردند و حالا نوبت او بود چشم بگذارد...و گذاشت. چشم گذاشت و زمان گذشت و خواب فارغ از چشم نگران ساعت او را در آغوش کشيد ..

 

 خانه | اخبار |  ترانه | گفتگو | مقاله | پيوند | بايگاني | دفتر يادبود  | تماس با ما

   

© Copyright 2005-2008 GlassyGuards.com

All rights reserved . Designed by : Mostafa Azghandi