ظهر یه روز زمستونی با قرار ِ
قبلی با منزل خانم نشیبا تماس گرفتم . تصمیم گرفته بودم کمتر بگم
و بیشتر بشنوم ، آخه میدونید بقدری صدای ایشون گوش نواز و زیبا و
لحنشون مهربان و دوست داشتنیه که هر کس دیگری غیر از من هم همین
کار رو میکرد . در واقع ریش و قیچی رو سپردم دست سالها تجربه و
حرفهای گفتنی ِ خود ِ ایشون و مطمئن بودم حرفهایی شنیدنی تر از
اونچه در جواب سوالهام از ایشون
می
شنیدم خواهم شنید و ... همین طور هم شد ، پس به شما هم توصیه
می کنم از این گپ و گفت روایی ساده نگذرید .
* ضمنا برای
اوندسته از دوستانیکه شاید نتونند ایشون رو با اسمشون به خاطر
بیارند، فایل صوتی کوتاهی از صدای این هنرمند عزیز رو در لینک
زیر فراهم کردیم که پیشنهاد می کنم در صورت تمایل حتما دانلود
کنید:
صدای سرکار خانم مریم نشیبا
**************
من مریم نشیبی هستم البته نشیبی نوشته میشه الف مقصوره می گیره و
نشیبا خونده میشه ...متولد 13 اردیبهشت 1325 ، لیسانس جغرافیای
اقتصادی از دانشگاه تهران ، دبیر بازنشسته ی منطقه ی 8 سابق و 11
فعلی .
از سال 56 کار گویندگی رو با گویندگی ِ خبر آغاز کردم . در حال
حاضر هم نریتور ِ فیلمهای مستند تلویزیونی و گوینده ی برنامه های
مختلف
رادیو هستم. یکی از این برنامه ها برنامه ی گلبانگ هست که
خوشبختانه خیلی طرفدار داره و هر روز به مدت نیم ساعت از 15 تا
15:30 از رادیو ایران پخش میشه و روزهای جمعه هم به مدت 1 ساعت
از 15 تا 16 پخش میشه ...در صدای آشنا هم قطعه ضبط می کنیم برای
خارج از کشور ...و کارهایی از این دست رو در رادیو دارم و بسیار
هم خوشحالم که به این دو شغل اشتغال داشتم و دارم و بی تردید اگر
باز به عقب برمی گشتم همین دو شغل یعنی معلمی و گویندگی رو
انتخاب می کردم و انجام می دادم...یعنی هم می آموزاندم هم می
آموختم...من فکر می کنم آدم به هر کلاسی که وارد میشه می تونه
بسیار بیاموزه.
لحن گفتاری خانواده ی ما همه لحن قصه گوییه و اثرگذاره بطوریکه
من در مدرسه می دیدم که بچه هام از بابت نمره هاشون مشکلی ندارن
. مثلا سال 69 دیپلم های من با مدل 01/17 بدون تجدید بالاترین
رتبه ی قبولی رو داشتند و بچه ها خیلی خوب مطالب رو می گرفتند...
اما مهم اونچه من از بچه ها می آموختم بود ...الانم این ور اون
ور که میرم معمولا یکی دو نفر از شاگردانم رو می بینم که لطفشون
شامل حالم میشه و کارم رو زود راه میندازن...خلاصه اینکه من
همیشه سعی کردم از شاگردانم بیاموزم و اونها رو بفهمم و در جریان
ِ نوسانات روحیشون باشم...در واقع اون کارایی رو برای دانش
آموزان انجام دادم که معلمها برای من و هم دوره های من نکردند...
شاید همین باعث شد که در 3 دوره معلم نمونه بشم .
نه ... ورود من به رادیو هدف از پیش تعیین شده نبود...در واقع
تنها کسی که به استعداد من در این زمینه اشاره داشت ، دبیر
جغرافی من آقای دریابیگی بود ...ایشون بین معلمها تافته ی جدا
بافته بود...تحصیل کرده ی فرانسه و هنرمند و نقاش و در عین حال
علاقمند به کارش بود و بخاطر همین گرایشاتش خیلی به ما نزدیک بود
ما هم خیلی دوستش داشتیم...در واقع شرمنده ی محبتش بودیم و به
همین ضرورت سعی می کردیم درسش رو به نحو احسن بخونیم ...یادم
میاد ایشون زمان تدریس نقشه ی کشوری رو که می خواستند درس بدن
پای تخته می کشیدن و بعد مختصات اون کشور رو روی تابلو پیاده می
کردن ، جغرافیای سیاسی ، اقتصادی و انسانی ِ اون کشور رو توضیح
می دادن بعد از ما می خواستن پاراگراف پاراگراف بخونیم و احیانا
اگه نکته ای جا افتاده ایشون توضیح بدن ...تو خوندنا نوبت به من
رسید و من هم بچه ی بسیار خجولی بودم ... ایشون از من خواستند که
من بخونم ، من خوندم و بعد از اینکه تموم شد ، زنگ تفریح ایشون
من رو صدا کرد و به من گفت که اسمت چیه گفتم نامم رو و بعد گفتن
من اگر جای خانواده ی شما بودم می ذاشتم برید دنبال یک کار هنری
... البته اون زمان به من برخورد و با خودم گفتم ایشون می خواد
منو تنبیه کنه چون اون زمان حیطه هنر به اشتباه در مسائلی تعریف
میشد که بسیار بد وجهه و وقبیح نمود و برای من که از خانواده ی
معتقد و پایبندی بودم تنبیه از طرف ایشون تلقی میشد ... در زمان
دانشجویی و دوران دانشگاه هم کسی به این موضوع اشاره ای نکرد تا
اینکه بعد از دانشگاه به محیطی که در اون درس خونده بودم برگشتم
، مدرسه ی شرف خیابان منیریه ترجمان شمالی ... جالبیش اینجا بود
که همون کادر به این مدرسه آمده بودن و من با معلمهای خودم همکار
شده بودم...اتفاقا آقای دریا بیگی هم
تشریف
داشتند که ایشون به من گفتند نشیبا تو هنوز اقدامی نکردی گفتم نه
استاد من اون روز پی نبردم که شما از روی مصلحت و لطف گفتید و
فکر کردم که من رو تنبیه کردید ... تا سال 56 که تلویزیون اعلام
کرد که گوینده می خواد و مادر من رفتن میرعماد من رو ثبت نام
کردن ... موقع امتحان شد ، از بین 2000 نفر ، 200 نفر و از 200
نفر ، 20 نفر و بعد 5 نفر رو انتخاب می کردن که من جزو اون 5 نفر
بودم . کارمون رو با خبر رادیو آغاز کردیم اما چون من فرد بسیار
احساسی بودم طوری که همکارام میگفتن کم مونده با خبرای شاد بخندی
و با خبرای ناراحت کننده عزاداری کنی و گریه کنی ... آخه میدونید
که گوینده ی خبر باید مثل یک سرباز تو هر جبهه ای بره و مبارزه
کنه . یه مدتی هم به تحریریه ی خبر رفتم که البته چون هم محیط
خبر رو نمی پسندیدم و هم خودم به لحاظ روحی روانی آسیب دیده بودم
کار رو رها کردم و از محیط رادیو بیرون آمدم و یه وقفه ای در کار
با رادیو داشتم تا دوباره به محیط رادیو برگشتم.
یکی از شاخص ترین برنامه های که داشتم عصر آتش بود که برنامه ای
راجع به انقلابهای دنیا بود و به تهیه کنندگی آقای جواد مانی جزو
کارهایی بود که من بسیار آموختم و همون اوایل شروع کارم این
برنامه رو داشتم و از ایشون بسیار آموختم . برنامه های بسیاری
داشتم از جمله جهان دانش با مرحومه خانم فخری معصوم زاده که
ایشون فوق لیسانس بودن و تهیه کنندگی و نویسندگی برنامه رو بر
عهده داشتند ، الان هم خواهر ایشون از همکاران ما هستند . همه ی
برنامه ها خوب و عالی بودن اما شاخصه ی کارهای من شب بخیر کوچولو
بود . این برنامه به تهیه کنندگی آقای مهدی سدیفی بود . با من
تماس گرفتن برای تست ، من با اینکه مشکل لوزه داشتم و جراحی کرده
بودم اما با خوندن یه جمله از زبان پیرزن مهربونی که همه ی
حیوانات رو در منزلش می پذیرفت ، آقای ساعد باقری گفتند بله
ایشون همون کسی هست که مد نظر منه و ما کار رو از دوم تیرماه 69
آغاز کردیم . تا سال 84 این برنامه ادامه داشت اما بعد آقای
خجسته معتقد بودن که این برنامه با توجه به شرایط و امکانات
پیشرفته ای که در اختیار بچه ها هست براشون جذابیتی نداره و حتی
ایشون بر این عقیده بودن که باید چند سال پیش این برنامه تمام
میشده اما به خاطر علاقه ای که من به این برنامه داشتم اجازه ی
ادامه ی برنامه رو داده بودن و من هرچه تلاش کردم نتونستم که
ایشونو متقاعد کنم که در جنوب شهر همین تهران هنوز بچه هایی
هستند که از کمترین امکانات و حتی یه توپ پلاستیکی محرومن ...
بناچار پذیرفتم ، گرچه برام صدمه بود اما چون ایشون رو دوست
داشتم حرفشون برام حجت بود و هنوزم هر وقت اسم این برنامه میشه
انگار نمک و فلفل رو با هم بر زخمهام می پاشن اما بعد با خودم
میگم که شاید خواست خدا این بوده که یه وقفه ای در این برنامه
بیفته تا شاید به یه شکل دیگه ای و در یه قالب نو دوباره از سر
گرفته بشه...آخه میدونید این برنامه فقط خوندن قصه های روی کاغذ
نبود بلکه گاهی با قصه می رفتم و وارد فضای قصه میشدم جوری که
همکارام میگفتن نشیبا نبودی یه چند لحظه ای اینجا...و با این
برنامه دنیایی داشتم.
در واقع عشق این ماجرا در این بود که به اون بچه ی روستایی ِ
کوچولویی که با دست و پای حنایی خوشگلش از صبح تا غروب توی دشت و
مرغزارا دویده و حالا که شبه و می خواد زیر کرسی دراز بکشه و
مشقهاشو بنویسه بگم : عزیزدلم اگه صبحت رو با سلام کوچولوی خانم
عذرا وکیلی شروع کردی ما هم می خواییم برای خواب بهتر تو یه ربع
از 24 ساعت رادیو با گنجشک لالای آقای رحماندوست تو رو بنوازیم
تا با یه قصه بخواب بری . در این برنامه از نوشته های بسیار قشنگ
خانمها مهشید تهرانی ، مرجان کشاورزی آزاد ، خانم دهقان ، خانم
صباغ ، آقای افشین اعلا ، دریا مسیح آسا و دیگر عزیزان استفاده
میشد .
و کلام آخر اینکه دوست دارم با یه شعر ازتون خداحافظی کنم ...
سلامم به گرمای دست تو دوست / دلم لحظه ای با دلت روبروست / بگو
عاشقی تا سلامت کنم / تمام دلم را به نامت کنم.
خب امیدوارم از ماحصل این
گفتگو استفاده کرده باشید. فقط در صحبتهایی که با خانم نشیبای
عزیز داشتم متوجه شدم که آقای دکتر گیل آبادی لطف کردند و به
خانم مریم نشیبا قول دادند که در آینده ی نزدیک باکسی رو با
همکاری شهرداری باز کنند که از طریق واحد نمایش رادیو برای بچه
ها قصه بگن...پس باید امیدوار باشیم و ببینیم چه زمانی و کی آقای
دکتر گیل آبادی عزیز به قولی که به خانم نشیبای زلال و نازنین
دادند عمل می کنند و کی خانم نشیبا به آرزوی قشنگشون یعنی خوشحال
کردن دلای پاک و کوچولوی بچه ها میرسن.
|