يكبار ف: فريادي زده ميشود از
من
فريادي زده مي شود از من. نگاهش مي كنم كه بماند. كه تنها نمانم.
كه ماندن را برود با من. اما بدجوري زده شده. بدجوري ماندنم
گرفته كه رفتني ترين بودنش را فقط نگاه مي شوم. بايد دو تكه شويم.
تكه خودت را بايد برداري و من هم. تكه من كوچك تر است از تكه اي
كه تو. بزرگ تر از تكه اي كه من. سهم من از خودم بيرون مي زند و
فريادي زده مي شود از من. جمله ات مجهول مي شود و مفعول تحت
تأثير همه فعل هاي جهان به حذف هايي فكر مي كند كه آدم را تنها
مي گذارند. خيابان ها حذف. درها. نگاه ها و حرف ها. آدم ها.
در مي زنند. پيش از اين با نگاهشان لگد مي زدند به آمدنم، به
رفتنم، يا شايد به بودنم و حالا از حدقه درمي آورند در را. با
لگد از چهارچوب در مي آورند در را و دنياي كوچكم را وسط كوچه مي
ريزند. با هجومي از دست ها. تنم كوچه مي شود. كوچه باريك مي شود.
تاريك. با هجومي از سنگ ها، دندان مي شوم تا سنگ ها را خرد كنم.
مي شوم. ديوار مي شوم كه در ارتفاعي سايه ام پناه بدهم به جسم
درمانده اي كه وسط كوچه افتاده. آجرهاي ديوارم را برمي دارند و
به سمت دخترك افتاده نشانه مي گيرند. همسايه ها از ايوان هاي
كوتاهشان قلوه سنگ هايي به كوچه پرتاپ مي كنند. تنها نيستم. همه
فاعل هاي محله دوره ام كرده اند براي تجزيه جمله اي كه زندگي ام
بود. براي حذف فعلش. مفعولش. خيال مي كنند فاعلش فرار كرده. خيال
مي كنند اين دارند جمله ام را ويرايش مي كنند. به جمله خودشان
نگاه نمي كنند. پر از غلط. پر از افتادگي. فعل متعدي شان را لازم
مي كنند به اسم اينكه زناكار بايد از بين برود. آجري از ديوارم
برداشته اند و به سمت دخترك انداخته، افتاده. فريادي زده نمي شود
از هيچ مني. نگاهشان مي كردم كه افتادگي ام را روي دست مي بردند
و فرياد شادي مي زدند. همه اهل كوچه به خوبي خودشان پي بردند و
به اجدادم نفرين فرستادند. هنوز مي شنوم. مي شنيدم. شنيدم. دم. |