در مورد يکی از آشناترين فرهنگهای طبقاتی از مردم جامعمون ، که
همان فرهنگ نوشدارو بعد از مرگ قهرمان داستانهاست ، ( منظورم
داستان زندگيه ! ) بايد بگم که اين بار قهرمان داستان آهنگساز
اونه و ترانه ساز تيتراژ آخرش. اگر دوستان محترم از اين قهرمان
فقط روزهای قهرمانیشو
بپذيرن ، بايد بگم که ايشان کمی بيش از 40 سال بازيگر نقششون
بودن.
هر فريم از بازيگريهای ايشان چنان با حافظه فراموشکار ما عجين
شده ، که نه تنها از ياد نبرديم !!! بلکه مانند نقوش برجسته
آثار مانده
بر ديوارهای تخت جمشيد ( شايد لازم باشه کمی آدرس جغرافيايي و
فرهنگيش رو هم بدم ! ) بر قلب ما حک شده است .
از اين
تبار عاشق همين چندی پيش ديگر بازيگر واژه ساز و واژه سوز بزرگ ،
از بين ما رفت که دريغ از يک اطلاع کوچک که دريغ ازيک خبر ناقابل
.
احمد شاملو وقتی
پلان آخر خودشو به پايان برد ، سکوت بيداد ميکرد و حضور تماشاچي
های تماشاخانه اش آنقدر بيشمار بود که به مانند
يه
راهپيمايي
ياد آور سپاس از استاد مسلم ادبيات مي بود .
به هر
روی بابک بيات با تمامی خستگی چهار دهه آهنگسازی درخشان و خاطره
ساز هنوز شکسته نشده . وقتی بعد از حمله بيماری ، ايشان را بر
تخت بيمارستان ديدم جريان سردی از سرم تا پايانه پاهايم گستره
يافت . نگاهم بر سکانس اول آشنايي با استاد ماسيد . از تمامی
اجسام پيرامون با همه نگاهها مثل يک جسم سيال جدا شدم و صورت
مهربون اما مصمم استادمو ديدم که به من گفت : ياد شهرام دانش
بخير .
ولي اين
صورت ديگه اون صورت نبود ، پلان ها در ذهنم به بينهايت ذرات
متلاشي شدن و من خيره در نگاه بابک چيز عجيبي رو کشف کردم و اون
بازگشتش بود به زندگی .
و گويا
با اين نگاه ميخواست پيامی به من بده و اون آزادگی و ايستايي در
برابر هر چه که انسان رو از معنی واقعی زندگی جدا ميکنه . نگاهش
پر از آرامش و چيزی که به تعبير هم تبارش اين گونه بود :
آهی از
سر رضايت .
اونو
سالها گم کرده بود و حالا در خودش يافته بود ، در آخر او به
زندگی برگشته و ما تماشاچی های تماشاخانه اش برای شنيدن تيتراژ
اوّل از زندگی دوباره اون بايد بليت بخريم . بليتش
فقط کمی قدر شناسی و دعاست .
مانی رهنما
تهران 23/ 8 /85
|