دختر دست فروش، در زمستان ِ نیاز
به تن ِ پنجره ها می کوبد
آه! اما مردم، شیشه هاشان بالاست
...
دختر از پشت چراغ، از غم نان،
به
کنار ِ اتوبان آمده است
و گرسنه ست هنوز
شیشه ها پائینُ، بوق ها در هیجان
دختر دست فروش، تن فروش ست امروز.
سالها می گذرد، سالها می گذرد...
دختری فرسوده، روی یک نیمکت چوبی
سرد
کنج ِ تاریک ِ پلی می میرد
مردمان می گذرند و به هم می
گویند:
که زنی فاحشه بود ... !
|