شب هایم، آفتابی دارد، یاغی ...

رضا صدّیق

 

شب هایم ،آفتابی دارد ، یاغی ... اول کلمات بهانه ی لرزش دستانم شده اند ..
دست و پا زدن تو این شهری که آدماش همه یه جورایی درد دارن، دیگه خنده داره... مسخره است... می دونی؟ من که خیالیم نیست، فوقش یه شب دیگه ام گشنه و دلتنگ و همراه با بغض مردونه سرمُ رو بالش می ذارم و با خیالاتی مثل تو شبمُ سحر می کنم... اما دلم واسه اونایی می سوزه، که حتی خیالاتشونم اجاره ای و قسطی و اشتراکیه... راستی اونا چی می کشن؟ ها؟ اوه،اوه، خیلی سخته ها، نه؟ فکرشم واسم کابوسه، تا چه برسه به اینکه تجربه اش کنم... منی که تو داره دنیا دلخوشم به این رویاها و خیالای سرسری، منی که با عکسای بدون صورت تو عشق و حال می کنم، منی که تنهائیام خلاصه می شه تو سیگارای ناشتایی و سرگیجه های ضعف، منی که یه عمره خودم رو از دست نگاه آدمای جور وا جور پنهون کردم، تا مبدا چش بزنن سوگلی خیالاتمُ، منی که.... فکرشُ بکن بیام همه زندگیم رو بذارم وسط و بگم، حراجه آقا جون، بیا ببر به شرط چاقو... بعدشم بشینم کنارُ، زل زل ببینم که چطوری دارن به یغما می برن حاصل دست رنجه یه عمره دلتنگیمُ... راستی...فکر می کنی، این خلق ا... از رویا بی خبر چه جوری تحمل می کنن زندگی رو؟؟!!! به جون تو نباشه، به جون خودم، بد زمونه ای شده... نه اینکه بگم ترکش بی خیالی های این حیونای آدم نما من رو گرفته ها، نه... اما می شه گفت، آلان یه جورایی شدم کاسه ی داغ تر از آش... مسخره است، نه؟ یکی نیست بگه، آخه مرد نا حسابی، مگه کسی دلش واسه بغضای کپک زده تو گلوی تو می سوزه، مگه کسی می پرسه واسه چی اینقدر پریشون و عصبی شدی، مگه کسی می پرسه دردت چیه؟ مگه کسی می پرسه چه مرگته؟ مگه کسی می پرسه چه جوری می خوای عربده بزنی حرفاتُ؟ مگه کسی ... که حالا کاسه ی چه کنم چه کنم دستتت گرفتی واسه ی بی خیالی خلق ا...؟ ها؟ دِ بگو دیگه... چرا ساکتی؟ ... ... ... چی بگم والا، اینم واسه خودش حرفیه... حق داری، ولی... ولش کن اصلا... ولش کن...
ببین، می خوام یه چیزی بهت بگم، فقط جون سایه ی سفیدت، نخند... باشه؟ بذار دلم خوش باشه لااقل یکی می شنوه حرفامُ... یکی می شنوه و به ریشم نمی خنده... ... ... بگم؟! باور کن، دیگه می ترسم حرف بزنم... چرا؟... چرا نداره، چون هیچ کی نیست گوش بده حرفامُ، یا بعد از اینکه گوش داد نگاه عاقل اندر صفی بهم نندازه... می ترسم... می ترسم... یعنی تو می گی بگم؟! قول دادی هااا، نخندی یه وقت... اگرم خندت گرفت، جلو خودتُ بگیر و بعد از اینکه باز غیبت زد بهم بخند... باشه؟! ... ... ... اخم نکن، بهم حق بده... حق بده که خیلی دل نازک شده باشم و حساس... دست خودم نیست. زودی عین بچه کوچولوا بغضم می گیره و دوست دارم های های گریه کنم... اما حالا چون اصرار می کنی وبهم قول دادی، می گم... فقط یادت باشه قول دادی هاا... باشه؟؟!! ... ... ... تازگیا، فکر می کنم یکی رو دوست دارم. یه جورایی، که نمی دونم چه جوریه، بد جوری بهش علاقه پیدا کردم. نه اینکه بگم اون حرفامُ می شنوه و درک می کنه حال بی حالیامُ ها، نه. اما یه جورایی فکر می کنم می تونه به تو، جسمیت بده... ببین، اینقدر نازه، باید ببینیش. وقتی می خنده تو دلم قند آب می شه. وقتی قاطی می کنم و یه جورایی موج این زمونه می گیرتم، با خجالت نگام می کنه و یه جوری اسممُ صدا می زنه که انگار فیتیلمُ میاره پایین... خیلی چیزاش شبیه توئه... صبرش، اخم کردناش، چشم غره رفتناش، بانمکیش و... فقط بعضی وقتا ازم می ترسه... حق داره دیگه نه؟ یعنی من بهش حق می دم. آخه خودم می دونم چیم، کیم، چطوریم و... ... ... یه چیزی بگم؟ حسودست نشه ها! باشه؟ جون من ناراحت نشی ها... نمی خوام از حرفام ناراحت بشی... باشه؟ ... ... ... آخ جون پس گوش کن. تازه واسه همدیگه نامه ام می نویسیم. نامه های خوب خوب... ببین، خیلی خوبه، نه؟ چرا این جوری شد قیافه ات؟... ... ... دیدی؟ حسودیت شد، نه؟ خوب چی کار کنم؟ دوستش دارم خوب... خیلی شبیه توئه... ببینم ناقلا، نکنه خودتی؟ ها؟ بدو ببینم، زود باش بگو... بگو دیگه... چرا روتُ ازم بر می گردونی؟ ... ... ... باشه بابا، حواسم هست، اذیتش نمی کنم... قول می دم... قول می دم بابا... اما نمی دونم چرا همه بهم می گن اذیتش نکن... یعنی من اینقدر بدم؟ اینقدر اذیت می کنم؟ اینقدر ... ... ... نه، نمی خواد نازمُ بکشی، خیلی وقته عادت کردم کسی نازمُ نکشه و خودم یه دوایی پیدا کنم واسه دردایی که دیلیشُ، فقط خودم و خودت می دونیم... بگذریم...

راستی... شعری که واسه ات نوشته بودم رو خوندی؟ البته می دونم که نمی خونی ها، اما همین دروغکی کله تکون دادنت هم کلی بهم می چسبه... شرمندم، خیلی وقته نرسیدم واست نامه بنویسم و از اوضاع احوالم با خبرت کنم. با اینکه می دونم تو خودت از اوضاع و احوالم با خبری. اما جون تو نباشه، جون خودم، نامه صفای دیگه ای داره، نه؟ موافقی؟... ... ... ببین، یه چیزی بگم بهت بخندی... این روزا اکثر چیزایی که می نوسم، با همون قلم سیاه و راست گو و همرنگ فاضلابم، سوژش شده شادی... مسخره است؟؟ اِ، یعنی خوبه؟؟؟؟ پس بذار بهت بگم ... عین سابق، خود رای و خود خواهم، با همون قلمم تلخم، از شادی می نویسم، اونم شادی که توی تعریف خودمه. یعنی شادی که من دوست دارم، من می خوام و ... جالبه نه؟ فهمیدی؟... ... ... قربون خندیدنت برم که فقط یه نفر مثل تو می خنده...
چرا باز بی قرار شدی؟ چیه؟ می خوای بری؟ هه... ایراد نداره، برو ... ... ... چرا مثل قبلا قاطی نمی کنم؟ ... ... ... واسه خاطره اینه که می دونم پیشمی... هم خودت هم کسی که شبیه توئه... دیدی؟ شیطون شدی ها... اما با من رو راست تر ازینی که هستی باش... باشه؟! ... ... ... نمی پرسم کجا می خوای بری... چون هرجا که باشی باز پیش منی... قربون اون نگاه شیطونت برم که دلیل همه نفسامی... مراقب خودت باش که بودنت نفس می ده به هر نفسی که می کشم و نفسی که به نفست می دم ... ... ... مراقبم باش... چون، شب هایم، آفتابی دارد، یاغی... عزیزم.
                                                     حاصل جمع آب و تن تو، ضرب در صبح تن شستن تو
                                                     هرسه منهای پیرهن تو، آب را کرده حالی به حالی
*

                                                              * شعر از: مرحوم حسین منزوی

 

 خانه | اخبار |  ترانه | گفتگو | مقاله | پيوند | بايگاني | دفتر يادبود  | تماس با ما

   

© Copyright 2005-2006 glassyguards.com

All rights reserved . Designed by : Mostafa Azghandi