" شصت ثانيه تا سبز"

ندا کشاورز


- نه ....
با عصبانيت پايش را روی ترمز گذاشت ، فقط يک ثانيه مانده بود تا از چراغ قرمز رد شود اما حالا بايد شصت ثانيه صبر می کرد. با عصبانيت دستش را

بر بدنة چرمی فرمان کوبيد . گز گز ناخوشايند کف دستش به باقی احساسات آزاردهندة اين ظهر گرم تابستان اضافه شد . هياهوی مردم ، صدای بوق

 ماشين ها ، گرمای تند تابستان که حتی با خنکای کولر ماشين جای جولان داشت و اشعه آفتاب که از نبود عينک آفتابی نسرين کلی کيفور بود . همه چيز دست به دست هم می داد تا نسرين مطمئن شود روز ناخوشايندی انتظارش را می کشد ، از همان لحظه که به جای زنگ ملايم مبايلش با

صدای کلاغ از خواب پريده بود بايد حدس می زد که هيچ چيز بر وفق مراد نخواهد بود ، با کلافگی چشمانش را تنگ کرد تا ثانيه شمار را ببيند 50 ثانيه ديگر مانده...اَه ، اصلا نمی فهميد چرا همين امروز که بايد در جلسة شرکت خودی نشان می داد اينقدر بد بيارود ، تمام شدن شارژ موبايلش و سر موقع بيدار نشدن ، دست و پاش که توی هم می پيچيد ، ماشينش که با صدتا استارت هم روشن نشد و عاقبت هم با التماس از نگهبان ساختمان خواسته بود هلش بدهد..
- خانووم گل نمی خوای؟...خانووم تو رو خدا بخ...
برای خلاصی از صدای وز وز مانند پسر بچه بدون اينکه نگاهی به او بياندازد اسکناسی را به سمتش گرفت و با حالتی عصبی به دستة گلهای مريمی که به سمتش گرفته شده بود چنگ انداخت و دسته گل را روی صندلی بغل دستی اش پرتاب کرد حتی بوی گلی که عاشقش بود امروز آزارش می داد. چقدر پشت اين چراغ قرمز ثانيه ها کند می گذشتند ، انگار آنها هم با او لج کرده بودند ، 40 ثانيه ...با کلافگی پيچ راديو را پيچاند ، صدايی به آرامی گفت : "دوست عزيز ، شنوندة محترم شما مرکز دنيای خودتان هستيد ، همة کائنات گوش به فرمان شماست و هر آنچه بر شما می گذرد نتيجة فرمانی است که خودتان به کائنات می دهيد ، کائنات تنها امر شما را اجرا می کنند ، اگر تا اين ثانيه احساس خوبی نداشتيد کافی است تنها حستان را عوض کنيد زياد سخت نيست..." نسرين با خودش انديشيد شايد به امتحانش بيارزد پس نفس عميقی کشيد و در آيينة ماشين نگاهی انداخت بزور لبخندی زد ، دستة گل را برداشت و با ملايمت بو کشيد احساس سبکی کرد که ناگهان زنگ موبايلش همة اين چند ثانيه خلسه را بهم ريخت ، شمارة شرکت بود، وای حتما منشی شرکت بود و خودش بود .
- الو ، سلام خانم مهندس ، آقای مدير فرمودند جلسة هيات مديره به فردا موکول شد ..
باقی کلمات خانم منشی ميان ترانة شادی که از راديو پخش می شد گم شد ، چقدر همه چيز لذت بخش بود حتی بوق ماشين عقبی که به نسرين يادآوری می کرد چراغ سبز شده است .

 

 

 خانه | اخبار |  ترانه | گفتگو | مقاله | پيوند | بايگاني | دفتر يادبود  | تماس با ما

   

© Copyright 2005-2006 glassyguards.com

All rights reserved . Designed by : Mostafa Azghandi