- نه ....
با عصبانيت پايش را روی ترمز گذاشت ، فقط يک ثانيه مانده بود تا
از چراغ قرمز رد شود اما حالا بايد شصت ثانيه صبر می کرد. با
عصبانيت دستش را
بر بدنة چرمی فرمان کوبيد . گز گز ناخوشايند کف
دستش به باقی احساسات آزاردهندة اين ظهر گرم تابستان اضافه شد .
هياهوی مردم ، صدای بوق
ماشين ها ، گرمای تند تابستان که حتی با
خنکای کولر ماشين جای جولان داشت و اشعه آفتاب که از نبود عينک
آفتابی نسرين کلی کيفور بود . همه چيز دست به دست هم می داد تا
نسرين مطمئن شود روز ناخوشايندی انتظارش را می کشد ، از همان
لحظه که به جای زنگ ملايم مبايلش با
صدای کلاغ از خواب پريده بود
بايد حدس می زد که هيچ چيز بر وفق مراد نخواهد بود ، با کلافگی
چشمانش را تنگ کرد تا ثانيه شمار را ببيند 50 ثانيه ديگر مانده...اَه
، اصلا نمی فهميد چرا همين امروز که بايد در جلسة شرکت خودی نشان
می داد اينقدر بد بيارود ، تمام شدن شارژ موبايلش و سر موقع
بيدار نشدن ، دست و پاش که توی هم می پيچيد ، ماشينش که با صدتا
استارت هم روشن نشد و عاقبت هم با التماس از نگهبان ساختمان
خواسته بود هلش بدهد..
- خانووم گل نمی خوای؟...خانووم تو رو خدا بخ...
برای خلاصی از صدای وز وز مانند پسر بچه بدون اينکه نگاهی به او
بياندازد اسکناسی را به سمتش گرفت و با حالتی عصبی به دستة گلهای
مريمی که به سمتش گرفته شده بود چنگ انداخت و دسته گل را روی
صندلی بغل دستی اش پرتاب کرد حتی بوی گلی که عاشقش بود امروز
آزارش می داد. چقدر پشت اين چراغ قرمز ثانيه ها کند می گذشتند ،
انگار آنها هم با او لج کرده بودند ، 40 ثانيه ...با کلافگی پيچ
راديو را پيچاند ، صدايی به آرامی گفت : "دوست عزيز ، شنوندة
محترم شما مرکز دنيای خودتان هستيد ، همة کائنات گوش به فرمان
شماست و هر آنچه بر شما می گذرد نتيجة فرمانی است که خودتان به
کائنات می دهيد ، کائنات تنها امر شما را اجرا می کنند ، اگر تا
اين ثانيه احساس خوبی نداشتيد کافی است تنها حستان
را عوض کنيد
زياد سخت نيست..." نسرين با خودش انديشيد شايد به امتحانش بيارزد
پس نفس عميقی کشيد و در آيينة ماشين نگاهی انداخت بزور لبخندی زد
، دستة گل را برداشت و با ملايمت بو کشيد احساس سبکی کرد که
ناگهان زنگ موبايلش همة اين چند ثانيه خلسه را بهم ريخت ، شمارة
شرکت بود، وای حتما منشی شرکت بود و خودش بود .
- الو ، سلام خانم مهندس ، آقای مدير فرمودند جلسة هيات مديره به
فردا موکول شد ..
باقی کلمات خانم منشی ميان ترانة شادی که از راديو پخش می شد گم
شد ، چقدر همه چيز لذت بخش بود حتی بوق ماشين عقبی که به نسرين
يادآوری می کرد چراغ سبز شده است .
|