به مرگ شب رسیدم ،
به انتهای تردید
به روشنایی روز ،
به ابتدای خورشید
رها شدم از این تب
، از این تب غزل سوز
از لحظه های بی تو
، از گریه های هر روز
وقتی
جوونه کردی ،
از لا به لای پائیز
من در سکوت بودم
، با چشمهای لبریز
در قحط
سال احساس ،
در من طلوع کردی
انگار زندگیمو ،
از نو شروع کردی
تو رو ادامه میدم
، تا فصل بینهایت
با تو صبور میشم ،
بی اندکی شکایت
ما ابتدای راهیم
، با یک بغل ستاره
میریم تا سپیدار ، تا فرصتی دوباره
... |