حوصله
ام سر اومده ، ميل به موندن ندارم
حوصله
ی عاشقی و ترانه خوندن ندارم
مزرعه
ی عُـمر خراب ، خرمن بی حاصل رنج
شعله ی
خسته حاضره ، شوق سوزوندن ندارم
هرچی
شلوغی بيشـتره ، تـنهايـيام بزرگتره
با دل
خالی رمق غريبه روندن ندارم
تو اين
کلاف خواسته هام ، گم شده سرنخ دلم
حتا
ديگه حوصله ی کلافه موندن ندارم
سُـربـيه آسمون ولی بال و پـرم کاغذيه
کـفتر
خوش خياليـمو فکر پروندن ندارم
زخمی
رو دوش سايه ام ، درپيٍ مرهمی بودم
بيشتر
از اين تاب و تب مرده کشوندن ندارم
وقتی
شناختم خودمو ، يک بت پوشالی ديدم
دنيـا
سـراپا تـبـره ، نـای کـوبوندن نـدارم
جمله ی
ناب
«
...
چی بشه
!
؟
» از «
چه کنم
...
!؟
» تازه تره
قصه ی
من کهنه شده ، غـُصه ی موندن ندارم
|