وقتي زُل زد تو چشاي زندگي
هنوزم تو كمرش يه دشنه بود
گرچه مرگ و تا تهش سر مي كشيد
ولي باز به خون دنيا تشنه بود
روي ديواراي شب خط مي كشيد
رو تن ِ جاده تِلو
تِلو مي خورد
ته غربت يه كوچه جون مي كند
ته غربت يه كوچه داشت ميمرد
آخه نارفيق نارو زده بود
دست بي معرفتش رو شده بود
مثل قايقي كه واژگون بشه
كار روزگار وارو شده بود
تو گلوش يه جمله دست و پا مي زد
چمله اي كه دم ِ آخر نيومد
حرفي كه تا پشت حنجره رسيد
ولي مُرد و نفسش در نيومد |