عمري براي ستايش عشق
گلو پاره كردهام از روزگار «حنجرهي زخمي تغزل» تا روزگار«
كهربا و كافور»...
(1)
اينكه غزلسرا ميتواند
ترانههاي خوبي بنويسد، شكي نيست به ويژه اگر منزوي باشد!
حسين منزوي، شعرهايش
تلفيقي از انديشه و حس است كه هيچكدام از اينها بر ديگري برتري
نمييابد و اين يكي از ويژگيهاي ادبيات كلاسيك(درجهي اول) است
وعجيب نيست از منزوي كه به پيشينهي شعر فارسي اشراف داشت و
شاهد آن اينكه در بسياري از شعرهايش تضمينها و مضمونهايي از
شاعران تعريفشده و تثبيتشده و گاه حتا شاعراني ناديده گرفته
شده اما قدرتمند، ديده ميشود.
منزوي از معدود
غزلسرايانيست كه بر قواعد حكمي شعر، حاكم بود و
نه تنها به ندرت
ميتوان شعري از او خواند كه محدودهي تنگ قافيه و رديف و ...
او را در گفتن، اسير كند ، بلكه به ندرت هم ميتوان شعري از او
يافت كه با وجود اين الزامها، مفاهيم عميق و انساني به شكل
اعلاي آن بازگو نشده باشد و چه شگفتي دارد وقتي كه او خود،
درمخمسي كه از يك غزل حافظ، سروده است، خود را در وسط گود
انداخته است و سربلند بيرون آمده، اگرچه در پاورقي به توجيه
خود پرداخته است اما شعر خود گوياي توانايي منزوي ست:
...
.......
همين نه از طرف منزوي
قلم ميگفت
نه هر تپيدن ديوانهي
دلم ميگفت
كه چون ترانهي خود را
به زير و بم ميگفت
«ز چنگ زهره شنيدم كه
صبحدم ميگفت
غلام حافظ خوشلهجهي
خوشآوازم
»
(2)
.....
ميخواهم به صورت خلاصه به يكي از ترانههاي منزوي كه در قالب
غزل سروده شده بپردازم و در اينجا سعي بر توضيح و تفسير شعر
منزوي ندارم و بلكه قصد من اين است تا حدودي
(
نمونه وار
) نشان دهم كه چه گونه،
با مضمونها و كلمات ساده و حتا بسيار مستعمل ميتوان با اندكي
دقت بيشتر و تيزبيني، شعري مثل اين سرود:
نميشه غصه ما رو يه
لحظه تنها بذاره؟
نميشه اين قافله ما رو
تو خواب جا بذاره؟
ٱ
دوست دارم يه دست از
آسمون بياد ما دو تا رو
ببره از اينجا و اونور
ابرا بذاره
دلامون قرار گذاشتن
هميشه با هم باشن
رو قرارش نكنه يههو
دلت پا بذاره
دلم از اون دلاي قديميه
از او دلا
كه ميخواد عاشق كه شد،
پا روي دنيا بذاره
يه پا مجنونه دلم به
شوق ليلي كه ميخواد
بار و بنديلو ببنده، سر
به صحرا بذاره
تو دلت بوسه ميخواد،
من ميدونم، اما لبت
سر هر جمله دلش ميخواد
يه اما بذاره
بيتو دنيا نميارزه تو
با من باش و بذار
همهي دنيا منو، هميشه
تنها بذاره
ٱ
من ميخوام تا آخر دنيا
تماشات بكنم
اگه زندگي برام چشم
تماشا بذاره
بديهي ست كه اين شعر،
روان و سليس است و تمام مصرعها را ميتوان در گفتگوي عادي
روزمره به كار برد و اين يكي از تواناييهاي شاعر امروز است
و... حالا بيت به بيت بررسي ميكنم:
1-
نميشه غصه ما رو يه
لحظه تنها بذاره؟
نميشه اين قافله ما رو
تو خواب جا بذاره؟
«غصه» در اينجا يك فرد
است كه قرار است شاعر و شخص مورد خطابش
(
كه در بيتهاي بعدي
درمييابيم كه شخص مورد خطاب اين شعر
، معشوق شاعر است
) را تنها بگذارد
.«
غصه
» در مصرع دوم، «قافله»
ميشود كه با وجود اينكه اسم جمع است با فعل مفرد بكار
ميبريم. خواب در اينجا به قافله بر نميگردد زيرا در حال حركت
است اما اين شاعر و معشوق اوست كه مگر در خواب بتوانند از غصه
رهايي يابند و...
2-
دوست دارم يه دست از
آسمون بياد ما دو تا رو
ببره از اينجا و اونور
ابرا بذاره
«يه دست از آسمون » فقط
دست نيست بلكه آنكسي است كه قرار است شاعر را از اينجا نجات
دهد و «ابرها» مرز بين اين جهان و آن جهان (كه البته لزوما
جهان پس از مرگ نيست) است و قرار است با كمك آن دست آسماني، به
«اونور ابرا» برسند و رهايي يابند و...
3-
دلامون قرار گذاشتن
هميشه با هم باشن
رو قرارش نكنه يههو
دلت پا بذاره
«دلامون» فاعلند و
دقيقن دو نفر هستند كه با هم قرار گذاشتهاند . اما در مصرع
دوم، شاعر وارد اين داد و ستد ميشود و به معشوق نهيب ميزند
كه نكند دلت قرار را بشكند . در مصرع اول دلها يك واحد ميشوند
اما در مصرع دوم، هراس شاعر از دل معشوق است زيرا به دل خويش
اعتماد دارد. «روي دل پا گذاشتن» يك اصطلاح است اما در اينجا
شاعر از آن دقيقتر استفاده كرده زيرا دلها را دو انسان فرض
كرده و برايشان «پا» را متصور شده است و...
4-
دلم از اون دلاي قديميه
از او دلا
كه ميخواد عاشق كه شد،
پا روي دنيا بذاره
اين بيت به معشوق
اطمينان ميدهد كه دل شاعر سر قرارش خواهد ماند زيرا از دلهاي
قديمي است پس گذشت زمان او را ماندگار كرده است. در مصرع دوم،
دل ميخواهد عاشق شود يعني قرار است كه عاشق شود . اينجا
طعنهاي است كه شاعر به خود ميزند زيرا عشق، از دل جدايي
ناپذير است يعني كار دل، عاشق شدن است تا چه رسد به دلي كه در
اينجا قديمي، توصيف شده است و معلوم است كه مدتهاست كه عاشق
است و...
5-
يه پا مجنونه دلم به
شوق ليلي كه ميخواد
بار و بنديلو ببنده، سر
به صحرا بذاره
در مصرع اول «كه
ميخواد» ميتوانست بعد از « دلم» بيايد
(
به وزن كاري نداريم
) اما شاعر آن را در
انتها آورده زيرا ابتدا ميخواهد بگويد كه «دل مجنون است كه به
شوق ليلي...» نه اينكه «
دل مجنون است كه
ميخواهد به شوق ليلي...
» . زيرا ميخواسته
فاصلهي كلمات مجنون و ليلي را هرچه كمتر كند و مهمتر از همه
خواستن را به تعويق و تعليق بيندازد. در مورد عبارت « يه پا
مجنون
» توضيح اين است كه «يه
پا » اگر چه اصطلاح است
( مثل : يه پا مرد
) و شاعر ميتوانست
بدون استفادهي ديگري آن را بياورد، اما در اينجا شاعر از « پا
» به صورت ملموس آن نيز استفاده كرده كه قرار است سر به صحرا
بگذارد و همچنين به سر رفتن عاشق را نيز نشان ميدهد
(
سر از پا نشناختن
) و...
6-
تو دلت بوسه ميخواد،
من ميدونم، اما لبت
سر هر جمله دلش ميخواد
يه اما بذاره
«
من ميدونم
» تلقين شاعر به معشوق
است . در مصرع دوم، براي آنكه ظرافت معشوق را بيشتر نشان دهد
حتا براي لبش، «
دل
» تصور ميكند به اين
مضمون كه
: لبت دلش ميخواهد كه
سر هر جمله يك اما بگذارد و
...
7-
بيتو دنيا نميارزه، تو با من باش
و بذار
همهي دنيا منو، هميشه
تنها بذاره
نميارزه و ارزش نداره
هر دو احتياج به كلمهاي دارند كه مورد ارزشگذاري باشد اما
شاعر بلافاصله بعد از«نميارزه»،«تو» را ميآورد تا فرصتي براي
سوال معشوق نگذارد كه بپرسد: دنيا به چي نميارزه؟ و نيز اگر
«ارزش نداره» بكار ميرفت شدت نياز به آن كلمه بيشتر ميشد
زيرا ما معمولن ميگوييم:« ارزش اين را ندارد كه...» اما
«نميارزه» بهتر است و نياز كمتري به مفعول يا متمم دارد. اين
«تو» در«تو با من باش» براي تاكيد است اگر چه ميشد فقط بگويد
«با من باش».همچنين«بذار» در مصرع اول دست كم دو معني دارد:
«اجازه بده» يا «مهم نيست». و«هميشه» در مصرع دوم ، دست كم دو
معني ايجاد ميكند: يكي اينكه:« يك لحظه با تو بودن به هميشه
ميارزد» و ديگري:«بگذار از دست دنيا خلاصي يابم» و ...
8-
من ميخوام تا آخر دنيا
تماشات بكنم
اگه زندگي برام چشم
تماشا بذاره
شاعر ميداند كه در
دنياست كه ميتواند دوست داشته باشد پس
«
تا آخر دنيا
» را ميآورد. «
آخر دنيا
» هم
، مكان است و هم، زمان
. آخر دنيا كي است؟ كجاست؟ و در نهايت اينكه معلوم نيست معشوق
قبول ميكند يا نه، زيرا ديگر شاعر ، زندگي را مقصر ميداند
گويا تمام شعر خواب و خيال بوده است و
...
بيت اول و بيت آخر اين
شعر كه با مربع از بيتهاي مياني جدا شده، واقعيتي است كه شاعر
با آن روبروست و بيتهاي مياني صرفا، خيالبافي است...
در كل شعر، رديف ،
«بذاره» است و قبل از آن،حرف
«
آ
» تكرار ميشود( تنها،
جا، ابرا....
) يعني آنچه كه در شعر
تكرار ميشود اين است:
آ بذاره ....آ
بذاره....
(
آ بذاره را چند بار
تكرار كنيد چه حسي به شما دست مي دهد؟
) و تو خود حديث مفصل
بخوان
....
___________________________
٭عنوان
مطلب برگرفته از غزلي از منزوي است با اين مطلع :
نام من عشق است آيا
ميشناسيدم...
1- از خاموشيها و
فراموشيها- حسين منزوي
2- از ترمه و تغزل-
حسين منزوي
|