هنر اتفاقیست که در طبیعت میافـتد ، با این تفاوت که خالقاش
خودِ طبیعت نیست . بلکه انسانیست که خود جزئی از این طبیعت است
.
هنر اتفاقیست که در انسان و بوسیلهی انسان میافتد و انسان
اتفاقیست در طبیعت
.
هر اتفاق به خودی خود منحصر به فرد و تکرار نشدنیست که ریشه در
عوامل بسیاری (
از جمله تاریخ و جغرافیای اتفاق یا زمان و مکان
آن
) دارد. بنابراین تکرار یک اتفاق ، دیگر خودِ آن اتفاق نخواهد
بود. بلکه اتفاقی دیگر خواهد بود که خاصیت و ارزش خود را دارد .
پس چگونه میتوان به دیگری یاد داد که یک اتفاق را چگونه بوجود
آورند یا عوامل آن را با چه ترکیبی کنار هم قرار دهند تا اتفاق
خجستهتری روی دهد !؟
روی صحبت من با کسانیست که به قصد یادگیری ِ هنر ، به
خودشیفتگانِ دیگرآزاری که داعیهی استادی دارند ، فرصت و میدان
میدهند تا بیآنکه اصولا بتوانند کمکی به دیگری بکنند ، تـنها
به نمایش و ارضای ِشیفتگی خود بپردازند. انجمنهایی بیخاصیت
برای هنر و پـُربار برای خودنمایی
.
هرچند کارایی مهارت و شیوهی استفاده از ابزار در خلق یک اثر
هنری ، غیر قابل انکار است و آنچه که یک شاعر به عنوان تکنیک های
از پیش ساخته شده بدان احتیاج دارد به صورت کتاب به آسانی قابل
دسترس است ، اما تـنها خودِ هنرمند ، با عطش یادگیری و تلاش
پیگیر میتواند هربار کشف کند که کدام ابزار و کدام شیوه او را
در بازگویی حرفهای ضمیر ناخودآگاهاش یاری خواهد نمود
.
چه بسا آثار ماندگاری که در ابتدا از نظر قواعد از پیش تعیین شده
، غلط و غیر قابل پذیرش به شمار میآمده و در نهایت با بررسی
هنرمندانه از موقعیت کنونی اثر ( و نه آنچه که از پیش به او
دیکته میشده ) خود به اسلوبی جدیدتر و ماندگارتر بدل شده و
جریانی فراخور زمانهی خویش را زاییده . که به قول ابو سعید
ابوالخیر
:
تا مدرسه و مناره ویران نشود یک کار قلندری به سامان نشود
خانم شیمبورسکا برنده ی نوبل ادبیات در مراسم دریافت جایزه ی خود
از حاضران خواست تا مراحل ساخت و شکل گیری یک تابلوی نقاشی یا
مجسمه و یا یک فیلم را همانند یک فیلم مستند در ذهن شان مجسم
کنند . بوم سفیدی که طرح های اولیه روی آن زده می شود تا گذاشتن
رنگ های زمینه و پرداختن به جزئیات و در نهایت اتمام کار . یا یک
سنگ بزرگ و تیشه خوردن ها و بیرون کشیدن پیکره ای از میان آن و
همچنین مراحل ساخت یک فیلم نیز به راحتی قابل تصور و به تصویر
کشیدن به سان یک فیلم مستند خواهد بود . اما مراحل کار یک شاعر
چه طور !؟ آیا پرسه زدن در اتاق و درازکشدن روی کاناپه و اضطراب
های پی در پی و به دست گرفتن کاغذ و قلم و نوشتن و خط زدن و
بازنوشتن و باز خط زدن می توانند مراحل کار یک شاعر به حساب
بیایند !؟
شعرهای بی هوا و ناخوانده ای که گریبان شاعر را سرزده می گیرند و
به نوشتن وادارش می کند که دیگر حکایت عجیب خود را دارند .
...
و در انتها : هنرمند بودن (چه آنچنان که خواص میپسندند و چه
آنچه را که در نهایت برای عامهی مردم ماندنیست) تـنها با تلاش
و کوشش برای بالا رفتن و نشان دادن خود به دست نخواهد آمد . هنر
جـَنـَم و جنسیتی میخواهد که لازمهی نخستِ آن است و آنگاه
هزاران هزار راه و بیراه ، هزاران هزار رسیدن و نرسیدن ، هزاران
هزار امید و یأس و هر بار همه ی اینها بر لبهی تیز یقین و تردید
از نتیجهی کار
.
نوشتهی زیر را از احمد شاملو وام گرفتم تا منظورم را واضحتر
کنم
:
********************
جواني نيامد.
ميان سالي ودوران خرد وپخته گي راهم ما نديديم . وكتاب مستطاب
"ميراث " هم كه تازه خيال داشتم بنويسم ننوشته لوطي خورشد. البته
خيلي احتمال داشت چيزكي ازآب درآيد، كه البته نيامد. خيالاتي به
سرداشتم كه چنين وچنان اش كنم ولي بينواهمان توخشت نيفتاده سرزا
رفت
... .
خوشبختانه شعر اگرچه به موقع مونس وحامي و يار وفادار من است ،
هيچ گاه رام ودست آموز من نيست : حاكم مسلط من است . مرا فقط در
خلوت به چنگ مي آورد وهرچه مفيد بداند به من ديكته مي كند.
هيچ گاه نخواسته ام از سر بازش كنم اما هربار كه كوشيده ام
درغياب اش چيزي را به نام او جا بزنم بد لعابي و بد ركابي نشان
ام داده زيربارنرفته است . برايش ازآفتاب روشن تراست كه عوالم
هوشياري من مطلقا شاعرانه نيست . درنتيجه فقط مواقعي دست به
كارمي شود كه مرا صد درصد ازخودم غايب وكاملا مطيع اراده
ودراختيارخودش ببيند: چشم به دهان وگوش به فرمان اش . وبگذاريد
رابطه مان رابه اين صورت عنوان كنم كه محصول يك جور توافق عميق
دوطرفه است
.
من به اواطمينان كامل دارم ومي دانم مواقعي كه از خود غايب ام
مسئولانه تر راه ام مي برد. من ازآن روزكه دربند توام آزادم ! تا
زنداني شعريد هيچ كس چون شما آزاد نيست . شاعرهنگام سرودن به
خواننده ی شعر نمي انديشد و طبعا چيزي كه برايش مطرح نيست حدود
احاطه ی خواننده برزبان است
.
شعررا سهل و ممتنع نوشتن مشكل من نيست . شايد اين يك شگرد باشد،
ولي من "درلحظه ی شاعري " به چيزي جز آن چه در ذهن مي گذرد نمي
انديشم يا شايد بهتر است بگويم مطلقا "به هيچ چيز" نميانديشم
.)
ولي واقعا مگر قراراست هرسخن فقط به گونه ئي بيان شود كه درك اش
حكايت حلق باشد و راحت الحلقوم ؟ گناه ازخواننده ئي ست كه آسان
طلبي مي كند. و شاعر بدهكار هيچ خواننده ئي نيست
.
سوآل اين است كه چرا درك مطلب تنها براي "تعدادي ازخواننده گان "
مشكل است ، گيرم به شماره بيشتر: وبراي تعدادي آسان است ، گيرم
به شماره كم تر؟... زبان كه همان زبان است ، پس آيا اشكال
ميتواند درشيوه ی بيان باشد؟
لعنت به خواننده ی بد ! كافي ست غرغرش را جدي بگيري تا تو و شعر
و همه چيز را به خاك سياه بنشاند.
( مقاله ی لعنت به خواننده ی بد از احمد شاملو
)
|