آسمون بغضتو  بشکن ... اون دیگه بر نمی گرده ... نفسای گرمش امشب ... هم نفس با خاک سرده  

 

 

 

 

رضا بهروز

لحظه هایی از رسول برای رسول

( یادمان رسول ملاقلی پور )

 
 

آسمون بغضتو  بشکن ... اون دیگه بر نمی گرده ... نفسای گرمش امشب ... هم نفس با خاک سرده

 

به نام پروردگار

 

رسول بازی را از همه ما برد! کیش و مات! حالا ماییم و میراثش، این همه لحظه های ناب، که هر لحظه بیشتر مدیون می کند ما را به خاطره اش. حالا ماییم و میراث داری اش.

 

اگر نمی رفت و باز بنا و عزم بر نوشتنش بود، یقین خطوط و حروف این سیاهه از لون دیگری از کار در می آمد و به راه دیگری می رفت. به راهی به یقین زبانگیر و پر لکنت که ناهشیارانه آکنده می شد از احتیاط، از شرم، از حماقت جاودانه نگری ما که می انگاشتیم که او همیشه هست و ما همیشه هستیم و تا به حال چه بوده میان آثارش و به کجاها خواهد رفت و افق های دور و ناپیدا می بافتیم از بازی و مصافی که با او انگار تا ابد به راه است و برقرار. و مجال برای آنکه پیوسته و مکرر در کنار و در مقابلش باشیم، به مهر و به قهر، هماره مهیاست.

 

اما در میانه و گرماگرم بازی بودیم که او رفت و برگ آخر را با خود برد تا برنده بماند تا ابد. تا حالا بتوان و بشود گره از لسان و از لب گشود. تا بتوان بر زبان و بر قلم راند آنچه باید وشاید و شاید بیش از آنچه شاید و باید، و این همه شاید به صداقت!

اما باز می گوییم که گفته باشیم، که باید بگوییم، تا نماند در سینه و نماسد در گلو، که یادمان باشد آن دیگری که حالا هست، رفتنی است!

 

رسول رفت و ناباورانه خبری که شوخی اش می انگاشتیم به باورمان نشست و ننشست. پیکرش به خاک فرو شد و نقلش به زبان همه به افعال ماضی مهربان چرخید و جمله هولناک یادش به خیر به پایان همه نقلهایش چسبید که یادش به خیر و بدا به حال بقای ما که ناظر رفتنهایی چنین است و انگار خواهد بود.

رفت و حالا هرکس تنها به گوشه ای به خود فرو شده تا رسول را به جا آورد، تا خاطره ها را احضار کند و رسولی را که هیچگاه غریبه نبود با ذهن و دل و همیشه از خویشتنش می انگاشت باز بشناسد و من نیز. تنها باید به یاد بیاورم... باید در خویش بگریم همه آن لحظه هایی که رسول ساخت و من زیستم.

 

از کجا شروع شد؟ از کودکی من و پرواز در شب و افق؟

 

دشمنان سراپا در نقاب بمبهای شیمیایی در لوله توپ جاسازی می کنند.

 

فوران آب از قمقمه های گلوله خورده نریمان و فوران خون از تنش که ایستاده به سیمهای خاردار شهید می شود.

 

دشمنان پیکر بی جان رزمنده ایرانی را با چنگکی که به تنش فرو می کنند از آب بیرون می کشند، خون از کناره های چنگک بیرون می زند.

 

از کجا شروع شد؟ از شور نوجوانی ام؟ از سریال سفر به چزابه؟ سریالی که عشق داشت، غربت داشت، سریالی که توی خانه تنها من پیگیرش بودم که هم فیلم سفر به چزابه را در بر داشت و هم نجات یافتگان و هم کلی ماجرای دیگر که هرگز فراموششان نمی کنم:

 

پایان نبرد است و حاج حسن کاوه(حبیب دهقان نسب)، سردار جنگ، مجروح است و یارای ایستادنش نمانده. از لوله تانک کمک می گیرد و به زحمت بر می خیزد تا اندک زمانی خود را سرپا نگه دارد و یارانش را بدرقه و راهی کند که بازگردند و خود بماند، کنار مجروحین و آنگاه عکسی به یادگار بیندازد که جایش در آن میان، آویخته به آن لوله تانک ساکت و ناظر، خالی بماند. تا نظاره کند همرزمان سلامتش را که چگونه به سلامت از آن پل می گذرند بسوی سلامت، به سوی زیستن. از آن پل مگر می شود گذشت؟

 

بگو مگوهای خانم مریم قندی(عاطفه رضوی)، امدادگر جبهه، با رزمنده مجروح که مهربان می شدند با هم، میان برهوت آتش و مرگ. بازی شادمانه و کودکانه اش با چترهای منورهای جنگ را، که یادتان هست؟

 

اتوبوس نویسنده ها که وسط بیابان، وسط میدان مین، گیر کرده. نمی شود جم خورد. جوانی لمپن(حسین رفیعی) که عاشق یکی از نویسنده هاست (بهناز نازی، کسی از این بازیگر خبری ندارد؟). پی دختر به عنوان عکاس آمده و دختر هم انگار از او بیزار است. خروج از اتوبوس خطرناک است در عین حال برای باز کردن راه میان دشت مین و خنثی کردن مین ها، نیاز به جعبه ابزاری است که در صندوق زیر اتوبوس جا دارد. یک نفر را باید وارونه از پنجره اتوبوس آویزان کنند تا صندوق را بگشاید؟ چه کسی جز آن جوان؟ و چه کسی از چنین جوانی انتظار مردانگی دارد؟ هیچکس! جوان اما وارونه می شود. کلید در صندوق از دستش می افتد و جوان که انگار در باز کردن قفلها سررشته دارد می گوید با پنس سر یا چیزی شبیه آن می تواند بازش کند! همان دختر جوان، آرام پنس را از زیر روسری اش، از زیر موهایش بیرون می کشد و عاشقانه به دست و نگاه آن جوان به ظاهر خلاف می سپارد. صندوق با آن پنس و آن نیرو باز می شود و راه نیز میان مین ها گشوده. که هنوز دلم نگران این دو جوان ماند که به هم رسیدند یا نه؟ یا از آن صحرا که جان بدر بردند باز آن پسر، لمپن عاشق ماند و آن دختر فرهیخته، معشوق دست نیافتنی؟

 

از کجا شروع شد؟ من بزرگ می شدم و تلخ تر و رسول مهربان، عاصی تر می شد و دیگر حالا:

 

نسل سوخته بود و عشق بود و ذغال افروخته و آهن گداخته و چشمان آن جوان عاشق و علیل که گم شد در همهمه آدمها. خدا کند دخترش اعدام نشده باشد!

 

هیوا بود و عشق بود و عباس میراب بود و رزمنده ای که در مهلکه مرگ، خرگوش هایش را رها می کند که بگریزند شاید جان به در برند و خود لحظاتی بعد شهید می شود.

 

قارچ سمی بود و عشق بود و رزمنده ای دیوانه بود و رزمنده ای سالم و زندانی و زندانیانی و سرنگی پر از مخدر که وحشیانه به بازویش تزریق کردند که او هم دیوانه شد.

 

مزرعه پدری بود و عشق بود و راننده کامیونی که رزمنده شده بود و حرف نمی زد و نمی خندید و دوست داشت خالکوبی دستش پاک شود و نمی شد. تا آن که در میانه آتش جنگ دستش از تنش جدا شد و آنگاه او بود و نگاهی به جای خالی آن دست و آن خالکوبی و نگاهی به آسمان و لبخندی که تقدیم خدا کرد.

 

و سرانجام میم مثل مادر بود و عشق بود و مادری بود و جنگ بی امانش برای برافراشته نگاه داشتن بیرق مهر میان این همه تیرگی نفرت و زخم کین و هجمه گناه...

 

و براستی به کجا ختم شد؟ به مادری ایستاده میان گلزاری سرسبز؟ به کودکی آرام گرفته در آغوشش؟ به لالایی و لبخندی نشسته بر لبش؟ و شاید به آن سپیدی که در آن محو شد؟

رسول رفت تا رسول باشد و عشق باشد و آن لحظه ها باشد و آن آخرین یادگاری که به من داد و رفت. کلامی که به ذهن همه آشنا بود اما بیادمان نبود که رسول ملکه دلمان کرد که یادش باقی:

 

فَبِاَیِّ آلاءِ رَبِکُما تُکَذِّبانِ

پس کدامین نعمت پروردگارتان را انکار می کنید.

 

 

 خانه | اخبار |  ترانه | گفتگو | مقاله | پيوند | بايگاني | دفتر يادبود  | تماس با ما

   

© Copyright 2005-2006 glassyguards.com

All rights reserved . Designed by : Mostafa Azghandi